روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :
ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟ . . .
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
ناشنوا باش | 1 | 438 | shirin72 |
حــس عجـیـبـیـه | 1 | 595 | shirin72 |
گـــــاهی | 0 | 453 | behzad-admin |
آدم که تنها باشد | 0 | 460 | behzad-admin |
سالهای سپری شده | 0 | 418 | behzad-admin |
روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :
ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟ . . .
از هنگامی که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
فرشته ای ظاهر شد و عرض کرد : چرا اين همه وقت صرف اين يکی می فرماييد ؟
. . .
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آندو روبروی هم مینشینند و مردم هم گرد آنها حلقه میزنند. آن دانشمند دایرهای روی زمین میکشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم میکند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمیآورد و کنار دایره میگذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار میدهد. دانشمند پنجة دستش را باز میکند و به سوی ملانصرالدین حواله میدهد . . .
یكی از شاگردان شیوانا همیشه روی تخته سنگی رو به افق می نشست و به آسمان خیره می شد و كاری نمی كرد. شیوانا وقتی متوجه بیكاری و بی فعالیتی او شد كنارش نشست و از او پرسید چرا دست به كاری نمی زند تا نتیجه ای عایدش شود و زندگی بهتری برای خود رقم زند.
می گویند شخصی سر كلاس رياضي خوابش برد.
وقتی زنگ را زدند و بیدار شد با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یاداشت کرد
وبه خیال اینکه استاد ........
برای دیدن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید