چند ماهی بود دخترشو از دست داده بود و دست از کارو زندگی کشیده بود.
گوشه گیر شده بود و با هیچ کس حرف نمی زد و کارش شده بود اشک و آه.
خیلی ها سعی کردند اونو به زندگی عادی برگردونن و موفق نشدند.
شبی خواب دید توی بهشته و صفی از فرشته ها شاد و خندون و شمع
به دست به سمت دشتی پر گل و سرسبز حرکت می کنند.
خوب که دقت کرد، دید شمع همه روشنه جز یکی شون.
جلوتر رفت تا علت رو بپرسه ، با تعجب دید، اون فرشته ، دختر کوچولوی
خودشه که بر خلاف بقیه اندوه عمیقی هم توی چهره اش دیده می شد.
پرسید دخترم چرا غمگینی؟! چرا شمعت خاموشه؟!
.
.
.
.
بقیه داستان در ادامه مطلب ...