loading...
پایگاه تفریحی و سرگرمی فوریو طنز
فروشگاه
Ehsan بازدید : 205 جمعه 29 بهمن 1395 نظرات (0)

 

‼️ توجه ‼️
⭕️این فقط یک آگهی تبلیغاتی ساده نیست⭕️
با دقت مطالعه کنید🕵

❌ داری نتورک کار میکنی ولی هنوز به درآمد 💵 نرسیدی❗️
❌ یه کار پاره وقت میخوای که در کنار نتورک بتونی هزینه هاتو با اون پرداخت کنی؟
❌ شاغلی و دنبال یه شغل دیگه در کنار شغلت میگردی؟
❌ چند نفر رو میشناسی که از کسب و کارشون درآمد  خوبی ندارن؟ و تنها دلیلش هم نداشتن مشتریه؟
⚫️ یه شغل جدید وجود داره که میتونه پاسخگوی 💯 درصد سوالاتی باشه که بالا مطرح شد ؛ بیا تو کانال خودت جریانشو میفهمی 😊👇

http://Telegram.me/inoti_Attitude20

اگر لینک بالا کار نکرد روی اینجا کلیک کنید .

 

Ehsan بازدید : 170 چهارشنبه 07 آبان 1393 نظرات (0)

 آن سال زمستان، زمستان سختی بود:

درخت ها را سرما زده بود – سبزیشان رفته بود – مثل شاخ بز، خشک و قهوه ای رنگ شده بودند. نه گل مانده بود نه سبزه، نه ریحان، نه پونه، نه مرزه.


آب هم از رفتن خسته شده بود، یخ زده بود.


همه جا سفید بود، همه جا، کوه و دشت و صحرا.


آسمان شده بود آسیاب، اما به جای آرد، برف می ریخت همه جا.


یک روز تعطیل، نزدیکی های ظهر، کامبیز و کاوه، میترا و منیژه، کوروش و آرش، سودابه و سوسن، به خانه‌ی پدربزرگ رفتند تا هم پدربزرگ را ببینند و هم در حیاطِ بزرگِ مدرسه، که خانه‌ی پدربزرگ آنجا بود، برف بازی کنند…..

 

 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

Ehsan بازدید : 220 سه شنبه 29 مهر 1393 نظرات (0)

چند ماهی بود دخترشو از دست داده بود و دست از کارو زندگی کشیده بود.

گوشه گیر شده بود و با هیچ کس حرف نمی زد و کارش شده بود اشک و آه.

خیلی ها سعی کردند اونو به زندگی عادی برگردونن و موفق نشدند.

شبی خواب دید توی بهشته و صفی از فرشته ها شاد و خندون و شمع

به دست به سمت دشتی پر گل و سرسبز حرکت می کنند.

خوب که دقت کرد، دید شمع همه روشنه جز یکی شون.

جلوتر رفت تا علت رو بپرسه ، با تعجب دید، اون فرشته ، دختر کوچولوی

خودشه که بر خلاف بقیه اندوه عمیقی هم توی چهره اش دیده می شد.

پرسید دخترم چرا غمگینی؟! چرا شمعت خاموشه؟!

.

.

.

.

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

admin بازدید : 432 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

 

 

 

يک روز يک مرد روستايي يک کوله بار روي خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.

 

خر پير و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پاي خر به سوراخي رفت و به زمين غلطيد. بعد از اينکه روستايي به زور خر را از زمين بلند کرد معلوم شد پاي خر شکسته و ديگر نمي تواند راه برود.

admin بازدید : 386 شنبه 20 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

 

 

 

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن . » .  . .

تعداد صفحات : 3

درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد کارایی ادمین سایت چیه؟
    طرفدار کدام تیم فوتبال هستید ؟
    تبادل لینک

    فروشگاه
    تبلیغات شما
    تبلیغات

    پرشین استت
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1016
  • کل نظرات : 1586
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1950
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 82
  • بازدید امروز : 111
  • باردید دیروز : 360
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,463
  • بازدید ماه : 6,142
  • بازدید سال : 51,350
  • بازدید کلی : 8,083,098
  • تبلیغات شما