loading...
پایگاه تفریحی و سرگرمی فوریو طنز
فروشگاه
admin بازدید : 1102 شنبه 19 بهمن 1392 نظرات (0)

 

 

 

با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم .

 

خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم . اواخر کار بود که در خونشو زدند . زن فوری لباساشو پوشید و رفت دم در . شوهرش اومده بود . زن هم گفت : حاجی امروز آبگوشت داریم برو چند تا نون بخر و بیا . شوهرش رفت و من هم لباسمو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . این بود تا چند سال قبل که بین روز با تاکسی رفتم خونه . همین که در را زدم ، زنم اومد در خونه و گفت : حاجی آبگوشت داریم ، برو چند تا نون بخر وبیا ! چون جمله اش دقیقا شبیه جمله ی سی سال قبل اون زن خراب بود ، ناگهان خاطره ی اون روز در ذهنم تداعی شد و دلم آشوب شد . فوری رفتم در تاکسی نشستم و منتظر شدم . بعد از لحظاتی دیدم جوانی از خانه ام بیرون زد .
 
صداش زدم و گفتم : سوار شو . گفت : تو کی هستی ؟ گفتم : سوار شو تا بهت بگم . وقتی سوار شد ، گفتم : من شوهر همون زنی هستم که الآن باهاش مشغول بودی ! از ترس شروع به لرزیدن کرد . گفتم : نترس ، حقم بود و خاطره ی دوران جوونیمو واسش تعریف کردم و گفتم :
تو هم منتظر چنین روزی باش !
 
بعد از این قضیه هم زنم رو طلاق دادم . این را براتون گفتم که مراقب رفتارتون باشید و گول وسوسه های شیطون رو نخورید…

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    نظرسنجی
    نظرتون در مورد کارایی ادمین سایت چیه؟
    طرفدار کدام تیم فوتبال هستید ؟
    تبادل لینک

    فروشگاه
    تبلیغات شما
    تبلیغات

    پرشین استت
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1016
  • کل نظرات : 1586
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 1950
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 82
  • بازدید امروز : 118
  • باردید دیروز : 360
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,470
  • بازدید ماه : 6,149
  • بازدید سال : 51,357
  • بازدید کلی : 8,083,105
  • تبلیغات شما